داستان ترسناک_مکنده ها_پارت ده

 وقتی نظر سایر حاضرین در سالن خواسته شد من دستم را بلند کردم و گفتم:( به من گفته اند که قبلا هم اینجور اتفاق ها افتاده است.)

اعضای شورا نگاهی به یکدیگر انداختند و تحت تاثیر نظر من قرار گرفتند.

شهردار بلند شد و سرش را به انکار تکان داد:( پسر, نمیدانم از چه حرف می زنی اما من تا کنون چیزی نشنیده بودم.)

سر مِلوین قدمی به جلو برداشت:( این سیاره فقط در پنج سال گذشته خاک مناسب برای اسکان را یافته است. تنها در سال گذشته جمعیت آن به حدی رسید که بتواند شهردار خود را انتخاب کند و چادر های اولیه برچیده شدند و گاتاس در همین زمان اولین فرود موفق خود را داشت.)

پرسیدم:( مگر اینجا ده سال پیش آماده ی سکونت نشده بود؟)

_ با قطعیت تمام نه. سیاره در آن زمان امکان سکونت نداشت.

می دانستم دروغ می گوید. اما چرا دروغ می گفت؟ احتمالا فکر می کرد اگر حقیقت ماجراهای گذشته را بازگو کند, قیمت املاک بدجوری سقوط خواهد کرد. حداقل این حدس من بود.

_ این تنبیه پروردگار است.

همه ی چشم ها به سمت مردی کوتاه قد با مو هاس سفید معطوف شد که کت و شلوار چروکیده ی مشکی بر تن داشت. او را از برنامه تلویزیون و مقالات مجله ها می شناختم. او فضاشناس معوف شِرودِر پِترسون بود. اگر کسی با قدرت و اعتبار کم تر از او چنین حرفی را زده بود, هیچ کس به حرفش کوچک ترین توجهی نشان نمیداد. اما چون او مشهور ترین فضاشناس سراسر گیتی بود, کلمات سراسیمه ی او در سکوت تمام شنیده می شد.

او حرفش را توضیح داد:( نوری عجیب به صورت کاملا غیر منتظره و ناگهانی بر آسمان لِکتوس پدید آمده است. به نظر نه نور ستاره است و نه نور خورشید. احتکال دارد سفینه ی فضایی ها باشد؛ سفیته ای آنچنان غول پیکر که ما نتوانیم عمق آن را درک کنیم. هر چند باورم این است که خدا به دیدار ما آمده است.)

سر ملوین با احترام تمام پرسید:( چرا فکر می کنید این خدا است؟)

شِرودِر پِترسون پاسخ داد:( این فقط احساس درونی من است.)

شب به خانه بازگشتیم و مامان و فلیسا را در اتاق چامپر و چستر پیدا کردیم. برادر هایم هنوز احساس بیماری می کردند و روی تخت دراز کشیده بودند.

فلیسا قرار بود آن شب در خانه ی دوستش بماند. وقتی گاز عجیب سر رسیده بود, همه ی دوستان او در زیرزمین خانه بودند؛ جایی که نه خبری از پنجره بود و نه خبری از آتش که مانند بیشتر همسایه های ما, از طریق آن بتوانند خود را نجات دهندو خوش شانسی او بود که هنوز به خانه راه نیافتاده بود.

ادامه دارد...

نویسنده: سوزان وین


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : چهار شنبه 4 اسفند 1395 | 21:40 | نويسنده : رومینا هاشمیان |